امروز میخوام براتون از کتاب “با یک چرا شروع کن” بگم، اثر سایمون سینک، یه کتابی که اگه زندگیت رو زیر و رو نکنه، هیچ کتابی نمیتونه!
این کتاب سال ۲۰۰۹ اومده و ۲۵۶ صفحه داره، ولی هر صفحهش یه بمب انگیزه و یه درس زندگیه.
خب رفقا، این کتاب یه حرف خیلی مهم داره، یه حرف حساب که باید با طلا نوشت:
دایره طلایی، چراغ راهِت!
ببینید عزیزان دلم، نکته اول کتاب اینه: “مردم به ‘چه کاری’ که شما انجام میدید اهمیت نمیدن، بلکه به ‘چرا’ انجامش میدید اهمیت میدن!” این یعنی چی؟ یعنی اینکه تو هر کاری که میخوای بکنی، اول باید بدونی چراییش چیه! هدفت چیه؟ انگیزهت چیه؟ اگه چرایی کارت مشخص نباشه، هر چقدر هم تلاش کنی، تهش هیچی نیست.
سایمون سینک تو این کتاب یه مفهومی رو معرفی میکنه به اسم “دایره طلایی”. این دایره سه تا بخش داره، مثل یه چراغ راهنما: “چرا”، “چگونه” و “چه”. میدونی چیه رفیق؟ بیشتر آدما و شرکتا از بیرون به داخل حرف میزنن، یعنی اول از “چه کاری” که انجام میدن میگن، بعد اگه خیلی لطف کنن از “چگونه” انجام دادنش میگن، ولی هیچوقت از “چرا” حرفی نمیزنن! ولی آدمای الهامبخش، رهبرهای واقعی، اونایی که دنیا رو تکون میدن، دقیقا برعکس عمل میکنن! اونا اول با “چرا” شروع میکنن!
مثال بزنم برات؟ اپل رو ببین! اپل فقط کامپیوتر و موبایل نمیفروشه، اپل یه هدف بزرگتر داره، “به چالش کشیدن وضع موجود و قدرت بخشیدن به افراد”. مارتین لوتر کینگ رو نگاه کن، اون فقط یه برنامه و یه نقشه راه نداشت، اون یه رویا داشت! این آدما الهامبخشن چون اول هدفشونو فریاد میزنن، “چرا”شون رو به همه نشون میدن و آدمایی رو جذب میکنن که با باورهاشون همراستا باشن. گرفتی چی شد؟
اعتماد، چسبِ دلها!
خب عزیزای دلم، نکته دوم این کتاب خیلی مهمه، راجع به “اعتماد” حرف میزنه. ببین رفیق، اعتماد یه چیزی نیست که الکی به دست بیاد، باید براش زحمت بکشی، باید نشون بدی که قابل اعتمادی.
سایمون سینک میگه: “اعتماد زمانی شکل میگیره که احساس کنیم یه آدم یا یه سازمان به انگیزههایی غیر از فقط منفعت خودش فکر میکنه.” یعنی چی؟ یعنی وقتی حس کنی طرف مقابل فقط به فکر جیب خودش نیست، بلکه واقعا میخواد به تو کمک کنه، اون موقع است که بهش اعتماد میکنی.
میدونی مغز ما چه جوری کار میکنه؟ مغز ما یه قسمتی داره به اسم “مغز لیمبیک”. این قسمت مسئول احساسات ماست، مثل اعتماد و وفاداری. جالبه بدونید که این قسمت از مغز اصلا زبون حالیش نیست! به خاطر همینه که خیلی وقتا نمیتونیم منطقی توضیح بدیم چرا یه چیزی رو انتخاب کردیم یا به یه کسی اعتماد داریم. رهبرهای بزرگ اینو خوب میفهمن، واسه همین تمام تلاششونو میکنن که یه محیطی رو بسازن که اعتماد و همکاری توش موج بزنه.
وقتی حس امنیت و پیوند با بقیه داری، یه هورمونی تو بدنت ترشح میشه به اسم “اکسیتوسین”، هورمون عشق و اعتماد! ولی وقتی استرس و ناامنی باشه، هورمون “کورتیزول” میاد سراغت، همون قاتل خاموش! یه هورمون دیگه هم داریم به اسم “دوپامین”، این یکی با موفقیتها و پاداشهای کوچیک و زودگذر میاد، ولی ربطی به اعتماد نداره.
رهبرهای واقعی یه “دایره امنیت” تو سازمانشون درست میکنن، یه جایی که اعضای تیم احساس محافظت و ارزشمندی کنن. تو این محیط امن، آدما دیگه نگران تهدیدهای داخلی نیستن، تمام انرژیشونو میذارن رو چالشهای بیرونی، نوآوری و همکاری هم اینجا دیگه نور بالا میزنه!
ویروسی شو، مثل یه ایده باحال!
خب رفقا، رسیدیم به نکته سوم، “قانون انتشار ایدهها”. ببینید عزیزان من، یه ایده خوب، مثل یه ویروسه، باید پخش بشه، باید همه جا رو بگیره! سایمون سینک میگه: “موفقیت تو بازار انبوه فقط وقتی اتفاق میفته که یه ایده بتونه به ۱۵ تا ۱۸ درصد از بازار نفوذ کنه.” یعنی چی؟ یعنی اگه بتونی فقط ۱۵ درصد از آدما رو با ایدهت همراه کنی، دیگه کارت تمومه، بقیه خودشون میان دنبالت!
سایمون سینک تو کتابش از یه چیزی حرف میزنه به اسم “منحنی پذیرش نوآوریها”. این منحنی نشون میده که ایدهها و نوآوریها چه جوری تو جامعه پخش میشن. ۵ گروه آدم تو این منحنی هستن:
نوآوران (۲.۵٪): اینا عاشق امتحان کردن چیزای جدیدن، ریسکپذیرن، همیشه دنبال ایدههای خفن و تک میگردن.
پذیرندگان اولیه (۱۳.۵٪): اینا هم ایدههای جدید رو دوست دارن، ولی یه کم عملیترن، اول فکر میکنن، بعد قبول میکنن.
اکثریت اولیه (۳۴٪): اینا آدمای عملگراییان، تا مطمئن نشن یه ایده جواب میده، طرفش نمیرن، به “اثبات موفقیت” نیاز دارن.
اکثریت متاخر (۳۴٪): اینا یه کم بدبینان، فقط وقتی مجبور بشن یه چیزی رو قبول میکنن، اونم با اکراه!
عقبماندگان (۱۶٪): اینا سنتیان، کلا با تغییر مخالفن، هر چی هم بگی فایده نداره!
نکته مهم اینجاست: “نقطه عطف”. واسه اینکه یه ایده تو بازار انبوه موفق بشه، اول باید دل “نوآوران” و “پذیرندگان اولیه” رو ببره. وقتی به اون ۱۵ تا ۱۸ درصد بازار رسید، دیگه مثل یه آتیشسوزی پخش میشه، “نقطه عطف” رو رد کرده و بقیه خودشون میان دنبالش. پس رفیق، اگه ایدهت خوبه، نگران نباش، فقط کافیه اون ۱۵ درصد اول رو پیدا کنی، بقیهش حله!
شفاف باش، منظم باش، ثابت قدم باش!
خب عزیزای دل، رسیدیم به نکته چهارم، “ستونهای رهبری معتبر”. ببین رفیق، رهبر واقعی کیه؟ رهبر واقعی کسیه که “اصیل” باشه، یعنی “کارهایی رو که واقعا بهشون اعتقاد داره، بگه و انجام بده.” فیلم بازی نکنه، دورو نباشه، خودش باشه!
سایمون سینک میگه رهبری معتبر سه تا ستون داره:
وضوح “چرا”: رهبر باید “چرایی” کارشو قشنگ بدونه و بتونه واضح بیانش کنه، مثل یه ستاره قطبی که مسیر رو نشون میده. اگه چراییت مشخص باشه، تمام تصمیمات و اقداماتت هم جهت پیدا میکنن.
نظم “چگونه”: سازمانها باید “فرآیندها و ارزشهایی” رو بسازن که با چراییشون همخونی داشته باشه، مثل یه ساختمون محکم که نقشه درست حسابی داشته باشه. این نظم باعث میشه که چرایی سازمان همیشه زنده بمونه و تو کارهای روزمره جریان داشته باشه.
ثبات “چه”: هر چیزی که یه سازمان میگه و انجام میده باید “یه نشونه واضح از چراییش باشه”، مثل یه اثر هنری که امضای هنرمند رو پای خودشه. این ثبات باعث “اعتماد” میشه و چرایی سازمان رو هم تو دل کارمندا هم تو ذهن مشتريا جا میندازه.
چند تا نکته کلیدی دیگه هم تو این قسمت هست:
واسه تناسب فرهنگی استخدام کن، نه فقط مهارت! یعنی ببین طرف مقابل به ارزشهای تو میخوره یا نه، فقط دنبال این نباش که کارشو بلده یا نه.
تصمیمات رو بر اساس “چرا” بگیر، نه فقط سود! یعنی اول ببین تصمیمی که میخوای بگیری با هدفت همراستاست یا نه، بعد به سود و زیانش فکر کن.
هدفت رو تو تمام جنبههای کسب و کارت فریاد بزن! یعنی چراییت رو فقط تو شعار ننویس، تو عمل هم نشون بده، تو همه جای کار ازش استفاده کن.
خب رفقا، تا اینجا ۴ تا نکته اصلی کتاب رو با هم مرور کردیم. بذارید یه جمع بندی تیتروار داشته باشیم، که قشنگ تو ذهنتون جا بیفته:
نکته ۱: دایره طلایی یادت نره! اول “چرا”، بعد “چگونه”، آخرش “چه”!
نکته ۲: اعتماد رو بچسب! اعتماد چسب دلهای آدماست!
نکته ۳: ویروسی شو! ایدههای خوب مثل ویروس پخش میشن!
نکته ۴: مدیری منظم باش! شفاف و ثابت قدم!
حالا بریم سراغ نکته پنجم و آخر کتاب، یه آزمون خیلی باحال به اسم “آزمون کرفس”!
نکته پنجم آزمون کرفس
خیلی وقتا تو زندگی گیج میشیم، نمیدونیم کدوم راه درسته، کدوم تصمیم بهتره. سایمون سینک میگه: “اگه ندونی ‘چرا’ داری یه کاری رو میکنی، اصلا نمیتونی بفهمی ‘چگونه’ باید انجامش بدی.” حرف حسابش چیه؟
“آزمون کرفس” چیه؟ فرض کن میخوای یه سری خوراکی واسه کسب و کارت بخری، بعد کلی مشاور جورواجور بهت میگن چی بخر: “ام اند ام، شیر برنج، اورئو و کرفس”. حالا اگه “چرا” کسب و کارت “ترویج سلامتی” باشه، چی انتخاب میکنی؟ معلومه دیگه، فقط “کرفس و شیر برنج”! ام اند ام و اورئو که پر شکر و چربیان، اصلا به درد ترویج سلامتی نمیخورن!
این آزمون ساده بهت کمک میکنه “تصمیماتت رو فیلتر کنی” و همیشه به هدفت وفادار بمونی، “تصمیماتت رو با چراییت هماهنگ کنی”. خیلی از شرکتا از این آزمون استفاده میکنن و تصمیمات درست میگیرن.
مزایای هدفگذاری در عمل:
تصمیمگیری روشنتر: وقتی هدفت مشخص باشه، دیگه گیج نمیزنی، میدونی چی میخوای.
هویت برند قویتر: مشتريا میدونن شما کی هستید و چی میخواید، برندتون تو ذهنشون حک میشه.
افزایش وفاداری مشتری: مشتريایی که با چرایی شما همراستا باشن، همیشه باهاتون میمونن.
کارمندان درگیرتر: کارمندایی که هدف شرکت رو بفهمن، با دل و جون کار میکنن، انگیزشون بیشتره.
یه مثال باحال از دنیای واقعی بزنم؟ هواپیمایی ساوتوست. این شرکت همیشه “آزمون کرفس” رو پاس میکنه، مثلا فقط “صندلیهای باز” ارائه میده، یعنی هر کی زودتر بیاد، صندلی بهتر گیرش میاد. چرا؟ چون “چرایی” این شرکت “آزادی و برابریه”. این ثبات تو عمل باعث شده که مشتریها و کارمنداشون بهشون “اعتماد و وفاداری” داشته باشن.
نکته طلایی کتاب:
خب رفقا، رسیدیم به حرف آخر، “نکته طلایی” کتاب “با یک چرا شروع کن”! اگه بخوام تمام این حرفا رو تو یه جمله خلاصه کنم، میگم:
“عزیزم، تو هر کاری که میخوای تو زندگی انجام بدی، اول از خودت بپرس: ‘چرا؟’ چراییت رو پیدا کن، مثل یه گنج گرانبها ازش محافظت کن، و بذار چراییت چراغ راهت باشه. با ‘چرا’ شروع کن، و ببین چطور زندگیت متحول میشه!”
از امروز شروع کن، چراییتو پیدا کن، حالشو ببر!